|
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : maryam.jun
گاهی دلت از سن و سالت می گیرد میخواهی کودک باشی کودکی که به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد و آسوده اشک می ریزد بزرگ که باشی باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...
![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:12 :: نويسنده : maryam.jun
کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛ حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم بچه بودیم همه چشم های خیسمون رو می دیدند؛ بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست؛ بچه بودیم همه رو به اندازه 10 تا دوست داشتیم؛ بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن یک چیز کوچیک بود؛ بچه که بودیم تو بازی هامون همه اش ادای بزرگترها رو در می آوردیم؛ بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچهه هم نیستیم ! ![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : maryam.jun
![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : maryam.jun
دمش گرم...
باران را می گویم...
به شانه ام زد و گفت:
خسته شدی
امروز را تو استراحت کن من به جایت می بارم!!! ![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : maryam.jun
خسته ام... خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري ![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : maryam.jun
خــاطــرات نــه ســر دارنــد و نــه تــه ... بــی هــوا مــی آیــنــد تــا خــفــه ات کــنــنــد . . .
مــیــرســنــد گــاهــی وســط یــک فــکــر . . . !
گــاهــی وســط یــک خــیــابــان . . .
ســردت مـــیـــکــنــنــد . . . داغــت مـــیـــکــنــنــد . . .
رگ خــوابــتـــ را بــلــدنــد . . . زمــیــنــت مــیـــزنــنــد . . .
خــاطــرات تــمــام نـــمــیـــشـــونـــد . . .
تـــمـــامــت مـــیـــکــنــنــد
یه شب حالم خیلی گرفته بود تو خلوت خودم با خدا حرف میزدم
و گریه می کردم اتفاقا اون شب باد و بارون بود یه حسی بهم میگفت
برو تو حیاط..وقتی رفتم خیلی آروم شدم به خودم گفتم از کجا
معلوم شایدخدا خواسته منو نوازشم کنه که اومدم بیرون..
منم این جمله به ذهنم رسید که:
"خودت را به باد بسپار
بگذار خداوند زیباتر نوازشت کند . . "
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...
گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای
گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود..
رانه ی زندگی...ترانه ی سوزناکیست...
من...اینجا ، زندگی میکنم...زندگی اجباری... ![]()
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : maryam.jun
تنــــــــهایی....
از آن نیست که آدم... کسانی را در اطراف خود نداشته باشد ... از این است که ... نتــــــواند چیزهایی را منتقل کند که ... مهم می پندارد ... از این است که آدم صاحب عقایدی باشد... که برای دیگران پذیرفتنی نیست.... اگر انسانی بیش ازدیگران بداند... تنـــــــــها می شود!...
![]() ![]() |