رفیق تنهایی هام
درباره وبلاگ


سلام دوستای گلم خیلی دوستون دارم امیدوارم از وبلاگم خوشتون بیاد

پيوندها
موس بیسیم شیشه ای

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان.عکس.خبر .دانلوداهنگ وفیلم و آدرس maryam.jun.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 16
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 16
بازدید ماه : 16
بازدید کل : 3311
تعداد مطالب : 35
تعداد نظرات : 1
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


نويسندگان
maryam.jun

آرشيو وبلاگ
خرداد 1392


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:19 :: نويسنده : maryam.jun
 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:19 :: نويسنده : maryam.jun

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:15 :: نويسنده : maryam.jun


 

گاهی دلت از سن و سالت می گیرد

میخواهی کودک باشی

کودکی که به هر بهانه ای به آغوش غمخواری پناه می برد

و آسوده اشک می ریزد

بزرگ که باشی

باید بغض های زیادی را بی صدا دفن کنی ...

 

 

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:14 :: نويسنده : maryam.jun
 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:12 :: نويسنده : maryam.jun

 

کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم؛
حالا که بزرگیم با چه دلهای کوچیکی
کاش دلامون به بزرگی بچگی بود...

کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود
کاش قلب ها در چهره بود...

حالا اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمه و ما به همین سکوت دل خوش کرده ایم
اما یک سکوت پر بهتر از فریاد تو خالیست
سکوتی رو که یک نفر بفهمه بهتر از هزار فریادیست که هیچ کس نفهمه
سکوتی که سرشار از ناگفته هاست
ناگفته هایی که گفتنش یک درد و نگفتنش هزاران درد داره...

دنیا رو ببین !
بچه بودیم بارون همیشه از آسمون می اومد؛
حالا بارون از چشمامون میاد...

بچه بودیم همه چشم های خیسمون رو می دیدند؛
بزرگ شدیم هیچ کس نمی بینه...

بچه بودیم توی جمع گریه می کردیم؛
بزرگ شدیم توی خلوت...

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست؛
بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه...

بچه بودیم آرزومون بزرگ شدن بود؛
بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم...

بچه بودیم همه رو به اندازه 10 تا دوست داشتیم؛
بزرگ که شدیم بعضی ها رو اصلا دوست نداریم، بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت...

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم، همه یکسان بودند؛
بزرگ که شدیم قضاوت های درست و غلط باعث شد که اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه...                                                                                                                                                 کاش هنوزم همه رو به اندازه همون بچگی 10 تا دوست داشتیم...


بچه که بودیم اگه با کسی دعوا می کردیم یک ساعت بعد یادمون می رفت؛
بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سال ها یادمون میمونه و آشتی نمی کنیم...

بچه که بودیم گاهی با یه تیکه نخ سرگرم می شدیم؛
بزرگ که شدیم حتی 100 تا کلاف نخ هم سرگرممون نمی کنه...

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن یک چیز کوچیک بود؛
بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزهاست...

بچه بودیم درد دلها رو به ناله ای می گفتیم همه می فهمیدند؛
بزرگ شدیم درد دل رو به صد زبان می گیم... هیچ کس نمی فهمه...

بچه که بودیم تو بازی هامون همه اش ادای بزرگترها رو در می آوردیم؛
بزرگ که شدیم همه اش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی...

بچه که بودیم بچه بودیم؛

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ، دیگه همون بچهه هم نیستیم !
ای کاش بزرگیمون هم با همون صفت های خوب و پاک بچگی ادامه می یافت...
 

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : maryam.jun

من در این خلوت خاموش وسکوت

 


پــــــرم از دلتنـــــگی

 


و گــــرفته است دلــــم

 


و چه درد آور و آرام وحـــزین

 


هجر چشمان قشنگ تو مــــــرا میشکند

 


ای تو در وسعت قلبم جـــاری

 


تو کدامین غزل عاطفه را می خـــــوانی

 


که زوایای دلــــــم

 

آشنــــایند صمیمیت آواز تـــورا

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : maryam.jun
 

دمش گرم...

 

باران را می گویم...

 

به شانه ام زد و گفت:

 

خسته شدی

 

امروز را تو استراحت کن من به جایت می بارم!!!

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:8 :: نويسنده : maryam.jun

خسته ام...

 

خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري
لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري
آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري
با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري
صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري
عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري
رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري
عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري
روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : maryam.jun

 

خــاطــرات نــه ســر دارنــد و نــه تــه ...

بــی هــوا مــی آیــنــد تــا خــفــه ات کــنــنــد . . .


مــیــرســنــد گــاهــی وســط یــک فــکــر . . . !


گــاهــی وســط یــک خــیــابــان . . .


ســردت مـــیـــکــنــنــد . . . داغــت مـــیـــکــنــنــد . . .


رگ خــوابــتـــ را بــلــدنــد . . . زمــیــنــت مــیـــزنــنــد . . .


خــاطــرات تــمــام نـــمــیـــشـــونـــد . . .


تـــمـــامــت مـــیـــکــنــنــد


یه شب حالم خیلی گرفته بود تو خلوت خودم با خدا حرف میزدم

 

و گریه می کردم اتفاقا اون شب باد و بارون بود یه حسی بهم میگفت

 

برو تو حیاط..وقتی رفتم خیلی آروم شدم به خودم گفتم از کجا


معلوم شایدخدا خواسته منو نوازشم کنه که اومدم بیرون..

 

منم این جمله به ذهنم رسید که:


"خودت را به باد بسپار


بگذار خداوند زیباتر نوازشت کند . . "


گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...


گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...


گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...


گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و

حال هم که...


گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای


گوشه ترین گوشه ای که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...


گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود..


رانه ی زندگی...ترانه ی سوزناکیست...


من...اینجا ، زندگی میکنم...زندگی اجباری...

در شهری خاکستری که بعضی ها آسمان آبیش را نشانه رفته اند

روی زمینی که درندگانش یکدیگر را دوست دارند و یکدیگر را دشمنند

در هوایی که از گرد غبار دروغ و بوی تعفنش نفسم گرفته

من کجا زندگی می کنم؟؟!....

 
چهار شنبه 8 خرداد 1392برچسب:, :: 19:7 :: نويسنده : maryam.jun

 

تنــــــــهایی....


از آن نیست که آدم...


کسانی را در اطراف خود نداشته باشد ...


از این است که ...


نتــــــواند چیزهایی را منتقل کند که ... مهم می پندارد ...


از این است که آدم صاحب عقایدی باشد...


که برای دیگران پذیرفتنی نیست....



اگر انسانی بیش ازدیگران بداند...

تنـــــــــها می شود!...